نفهمید...
با تمام تنم آواز شدم باز نفهمید
من سقوط از سر پرواز شدم باز نفهمید
خواستم حرف شوم توی سکوتش بنشینم
تا باز توالی شوم و خواب ببینم
خواستم جمله ی فانی بشوم باز نفهمید
مرد بی جا و مکانی بشوم آه ...نفهمید
جمله ای توی گلویم گره شد
حرف هایم خفه شد روی لبم پنجره شد
پرده را گوشه کشیدم مرا باز ندید
تا ته کوچه ی بن بست دویدم مرا باز ندید
با تمام آنچه مانده بود از من و مرگ
با تمام وازه های دفتری بی سربرگ
خواستم لحظه ی آواز شوم باز نفهمید
من سقوط از سر پرواز شوم باز نفهمید
خواستم دور شوم مرده سرابی بشوم
گیج و معلول گهی کهنه شرابی بشوم
رفتم از شهر سیاهش سحرگاه نفهمید
شدم از مردن اندیشه ام آگاه نفهمید.. ..
که فراموش میکنی این بار....
چهره ام را که برده او از یاد
دلخوش قرصهای دکترهاست
تا فراموشی تمام داروها
توی سردابه ی تصورهاست
بیست سال پیش نیمه شب رفت و
خانه ای ماند با نبودن هاش
حیف نشنید جمله هایم را
حیف نشنید از سرودن هاش
تا که از برکنم تمامش را
باید این گوشه منزوی باشم
تا بگویم برای حالش شعر
حس غمگین مولوی باشم
کنج این پنجره دو چشمم را
به حیاتی سپید میدوزم
تا زمین را به اسمان هایش
با تگرگی شدید می دوزم
خط به خط شعر میشوم امشب
تا که تا صبح خط خطی باشم
مثل خط چین شوم میان عابرها
جای پاهای برفکی باشم
اولین نامه را برای تو این بار
پست میکنم به قلب خیس خیال
نامه ام را جواب میدهد دریا
پست میشوی میان قلب شمال
دختری موج میزند در من
با نگاهی به آبی دریا
دختری میزند موجش
به دل صخره های یک رویا
دختر چشم آبی دریا
با لباس سبز ساحلی اش
دختری موسپید مروارید
با صدف های پای گل گلی اش
دامنت را بگیر از خورشید
انعکاست میان ساحل ها
ماهیان را به تور میریزد
تا سحرگاه روشن فردا
حیف دریا و حیف مروارید
حیف مادران ابر آبی پوش
با نگاهی بزرگ بخشیدی
زخمی از کوسه های بازیگوش
حال دریا عوض نشد با من
من خیابان دیگری بودم
نه خیابان که مثل یک خط چین
زیر پاهای عابری بودم
که به عریانی ات همیشه میخندید
به من و مردهای بی تصویر
دختران را فروخت بازارش
چه صدفهای ما چه مروارید
زیر چوب حراج مروارید
جسم کم قامتش ترک برداشت
قوز کرد لای درد انگشتر
در زمان و زمانه لک برداشت
من همان خط عابر غمگین
نیمه شب در شمال با دریا
بی صدا خیره ایم دورادور
به تن بی تفاوت رویا
میسپارد دلم به موج احساست
دختر بی صدای یک رویا
مادر تخت خواب مروارید
دختر چشم آبی ام: دریا...
دختری میان شالیزار...
صبح که بیدار میشوم هر روز
چشم خیسم به قاب خالی توست
لیلی قصه های کوزه بدست
که به جا مانده ی سفالی توست
مثل یک ترانه توی حافظه ام
داءما واژه ها توالی توست
حس یک پرنده ام که ساکت و خیس
توی بند بند سرد قالی توست
شیشه ای که مه زده تن اتاقم را
یاد بارانی شمالی توست
قاب عکسی نگاه میکند من را
که پر از بازی بی سوالی توست
دختری زل زده میان شالیزار
آخرین عکس پارسالی توست
بعد تو جاده ای ماند با سوال و سوال
آدرس ساده اش: حوالی توست....
همه چیز توی خانه خاطرات تو شد
این همان یادگار عالی توست...
ن.بهداروند
نسل غمگین هیولا ها ....
در جالباسی ها کنار شب و تاریکی
در زیر کارتن های شهرِ جالباسی ها
در خانه های خاکی و غمگین پایین شهر
در برگ برگ خاکی مردم شناسی ها
نسل به حال انقراضی از هیولاهاست
مشغول تنهایی کنار زوزه ای دلگیر
مشغول خوردن از تمام مرده های شهر
مشغول ماندن در کنار تیره ی تصویر
یک گله از این نسل غمگین سوخت
کنج بخاری نفتی مادربزرگی پیر
یک گله از کابوس ها پر شد
بعد از کمی ماندن میان عمر بی تغییر
اما روایت میکند اسطوره ای از پیش
هر ارزویی از هیولا براورده ست
امشب هیولایی تمام ارزویش را
در پیش یک برکه در اورده ست؟
از استین آرزوهایش در آورده ست؟
از هر هیولایی که می میرد
یک تکه از جسمش میان شب
مانند گرد وخاک میریزد
روی کتاب قصه ی کوکب
مادر بزرگی که به هر کودک
مرگ هیولا را فرا اموخت
مادر بزرگی که به یک کبریت
صد ارزو از هر هیولا سوخت
هرگز هیولاها به ایینه
یا به عبور شیشه ای مرده
ذره نگاهی را نمیریزند
از وحشت تصویر پاخورده
هر سال پاییز یک هیولا باز
یک ارزو از قلب میگوید
در آرزوی حوض با سکه
یک ارزو در اب میروید
صدها هزاران پول را شسته
اما حقیقت باز باقی ماند
گویی کنار واقعیت خشکشان کرده
اسمی که بودن را به ماچسباند
امسال پاییز یک هیولا باز
با آرزوی قلبیش در آب
یک سکه در یک حوض میریزد
زیر حضور مبهم مهتاب
با ارزوی ساده ای از مرگ
حل میشود در های های باد
امشب که در اغاز ابانیم
مرده هیولاهای دیگر میشود ازاد .....
هر شب در حیات خلوت خانه نزدیک های نیمه شب که سکوت ارامی تمام محله را در اغوش کشیده ارام ارام به چراغ اپارتمان های رو برو خیره میشوم درست همین لحظه که لایه از تفکری عمیق روی ذهنم مینشیند لحظه ای که چراغ های مقابل را فقط از قبل میشناسم و اکنون جز یک تکه رنگ در گوشه ی تصوی چیزی را به خاطرم نمی اورند.
سالخوردگی
تصویر ده تا آدم بیمار و بی درمان
تصویر ماهی در محاق و ابر و مه پنهان
سایه ی چندین میله بود و مرد پاییزی
تصویر ده مرده میان پستوی زندان
یک دشت بی پهنا کنار رود کارون بود
چادر به چادر خانه ها از شهرشان رانده
یک قلعه در این دشت بی آب و علف مانده
زندان ده تا آدم فرتوت و بی دندان
ده پیرمرد پا بمرگ و نامید از مرگ
کنج بخاری نفتی تاریک در زندان
خیره به ابر آسمان مشغول تنهایی
با هم سکوتی کرده اند و فکر آب و نان
یک سالمند بینشان تا مینویسد از
غمگین ترین تنهایی اش از چک چک باران
تنها امیدی که نمی ماند فراموشی است
پیری میان میله ها، یک درد بی درمان
او مینویسد فلسفه ی خالی خالی جویدن را
او مینوشت از بودن تنهایی انسان
با دفتر چل برگ کاهی حال خوابیده
نه پیرمرد زنه در سلول بی جریان،
در حال نجوا زیر لب آهسته می گویند:
-او مرده حتما در مسیر مردنی آسان...
-او مرده حتما زیر آوار کم هذیان....
نه پیرمرد زنده در سلول یک زندان
مشغول تنهایی مرور خاطرات دور
نه تا سکوت مطلق از تنهایی انسان
نه پیرمرد منتظر تا پله های گور
ن.ب
آسمان ذره بینی ...
آسمان ذره بین جنگل ها
زندگی ذره بین انسان بود
آدمی آسمان ذره بینی داشت
جنگلش زیر ابر پنهان بود
زیر ذره بین نشسته بودیم و
دکتران گیج خیره به ما
زیر ذره بین تمام جنگل بود
جنگلی بی نفس بدون آب و هوا
زیر ذره بین زندگی کردیم
توی جنگلی که آسمان شیشه ست
سهم نورمان چراغ یک ذره بین
زندگی های ما توالی پیش است
زندگی ذره بین جنگل هاست
زیر قوس آن تمام موجودات
در تقابل کنار هم ماندند
یا درنده یا خوراک حیوانات
عده ای توی غارها ماندند
مثل خفاش های آویزان
نه خزنده نه اهل روشنی اند
توی تنهای خویش ساکت و پنهان
روز تا غروب خواب تکراری
نیمه شب با کتاب های جنگیدن
لرزش روانشان عادی ست
از صدای قطار ترسیدن
گیر تعریف این "موفق ها" م
پیشرفتشان در عمل یعنی
عددی در سپرده ی بانکی
توی جیب لباس در پی معنی
جنگل از برف شاخه اش نشکست
شاخه ی شکسته دست میمون هاست
دست اجداد مرده ی داروین
خیس از ابتدا به شر شر خون هاست
جنگلی که بعد شهر ما می شد
نسل افتاده از درخت آدم بود
با همان طبع خرد کردن چوب
حس معنا شدن میانشان کم بود
زندگی ذره بین جنگل ها ست
سر در آن نوشته بود از پیش
زنده باد طرح خالی بودن
زنده بادا تواحش و تشویش....
آسمان ذره بین جنگل ها
زندگی ذره بین انسان بود
آدمی آسمان ذره بینی داشت
جنگلش زیر ابر پنهان بود ....
می خواست واقعی باشد....
مردی از نیمه شب دچار فلسفه بود
و همان مرد خوب دار زد خود را
قول داده بود واقعی باشد
مرد بی بال و پر بدون یک رویا
زن:
در حیاط خانه اش مترسکی پیداست
تخت، بی تاب و همسر نیست
چهره ای مثل او میان مزرعه بود
دست باز ایستاده بود و دیگر نیست
مرد:
اول صبح چشم او واشد
اولین جمله در سرش حک بود
"قول داده بود واقعی باشد"
همسر حامله ش ولی مترسک بود
خیره بود از اتاق توی مزرعه اش
همسرش دست باز خشک جایش بود
تکه چوب نازکی شبیه یک پایه
جای پایین تنه بجای بپایش بود
اولین جمله در سرش لرزید
"قول داده بود واقعی باشد"
بی صدا رفت کنار پنجره گفت:
- یک مترسک است صد در صد...
فلسفه ی واقعی نیاز قلبش بود
گیر یک دلیل خوب و خالی بودتت:
-همسرم بعد نیمه شب مترسک بود
این دلیل تا ادامه دادن عالی بود....
مثل دیروز هی قدم می زد
در تن اتاق سرد و بی تغییر
رو به ایینه کرد خیره و مبهوت
آدمی بود در نقابک تصویر
صورتش یک نقاب خالی بود
بی دهان و چشم و حجم دماغ
واقعی بود بی شک این تصویر!!!
در کنار مه، میان نور چراغ...
لحظه ای بعد حس اختناق شدید
دور گردنش طناب سردی بود
چند لحظه بعد کبودی تصویر
توی دنیای واقعی همیشه مردی بود،
که آرزو داشت واقعی باشد
دور باشد از دروغ و وهم و خیال
مرد مرده از کبودی اعدام
آدمی مدرن بود، بی پر و بال
واقعیت میان حجم آن خانه ست
روح گیج او میان قلبش ماند
با کبود طناب خیره بود از سقف
مرد بی بال و پر که فلسفه میخواند....
چند ثانیه ...
چند لحظه مانده تا وقوع نیمه ی شب
بیست و یک ماه دی کنار سال نود
بیستمین روز دی به حال مرگ قریب
باید از یاد ادمان سترده شود
یک جهان برگه در کتابخانه ی شهر
در پی حل مشکل بقای اجباری
عده ای پزشک توی مرده ها به دنبال
هورمون شعر توی خواب بیداری
قلب شهرمان پر از هیاهو بود
گاه و بیگاه جیغ یک زن سرد
گاه پرواز یک جنین به سقوط
در توالی زایش زن و مرد
جسم جاده ها به فکر بارش برف
باد ارام سرد میدود همه جاست
پشت درها سکوت می کند گویی
یاد ارواح خواب رفته در رویاست
نیمه شب ساعت بزرگی شهر
زندگی روز بعد را مشخص کرد
تا دم صبح خیس دور خود چرخید
روزگار پیش را مرخص کرد
مردمان خواب با بخار گرم اتاق
بالغان خواب بدون قصه ی کودک
عالمانی که کشف کرده اند امروز
باد توی شاخ خیس میزند برفک!
یک جهان بدون افرینش معنی
در خیالت بیار.. کار سختی نیست
یک جهان واقعی بدون توجیه است
زندگی بی خیال مرگ تدریجی است
چند لحظه گذشته از وقوع نیمه ی شب
بیست و یک ماه دی کنار سال نود
شاید آفرینشی کنار ما باید
بر تن خاطراتمان سپرده شود.....
ن.بهداروند
انتهاي ابي افق در انتظار غروب
جسم نيمه لخت ساقه هاي يخ زده و
فكر كردن به كودكي و عالم خاكي
خواب رفتن ميان خاطرات دهكده و
استكان تيره اي كه ظهر خوابيده
راوي داستان روزهاي تكراريست
سرد سرد و مزه اي كه تلخ ميشود هر روز
مثل جان كيتز و رم، خيال رمانتيست
سردي اتاق من كنار دختري تاريك
آن ور حياط يا صداي آب ميشود پيدا
فكر ميكند تمام روز به جمله هاي خودش
خواب ميرود ميانشان دوباره تا فردا
آدمي كه اولش براي من غم بود
در ميان عمر جزيي از من شد
سرد ميشويم وتا به هم وصليم
جمله هاي عاشقانمان نصيب بهمن شد
تا زمستان خيس،تا دوباره كنج حيط
قطره هاي شير آب روي سطح دستانش
يك روايت كه خالي از حرف است
در سكوتي كه خشك مي شود درختانش
در سكوتي كه بين ما و خانه ميماند
آخر هفته هاي پيش هم بودن
بر صليبي كه پيچ ميخورد به دست هر دو ما
تا ته روز مرگ.... متهم بودن
انتهاي آبي افق در كنار رنگ غروب
خانه تاريك ميشود نشسته در كنارم خيس
ايستاده ام كجاي نقطه چين اين سرما؟؟
كه زمستان من خيال نوبهارم نيست
چشم هايش چروك خسته اي و ابروها
حرف روزهاي تيره مان بدور از هم
در كنارم نشسته دختري و گويي نيست
كه رسيدن دروغ بوده، قصه اي مبهم
پيك خسته اي قرار بوده... اما نه!!!
هي نويسنده برگهاي دفترت كم بود..
آخرين جمله را نوشته اي از ما
زندگي ما دو تا خلاصه ي غم بود ....
.: Weblog Themes By Pichak :.