نسل غمگین هیولا ها ....

 

در جالباسی ها کنار شب و تاریکی

در زیر کارتن های شهرِ جالباسی ها

در خانه های خاکی و غمگین پایین شهر

در برگ برگ خاکی مردم شناسی ها

 

نسل به حال انقراضی از هیولاهاست

مشغول تنهایی کنار زوزه ای دلگیر

مشغول خوردن از تمام مرده های شهر

مشغول ماندن در کنار تیره ی تصویر

 

یک گله از این نسل غمگین سوخت

کنج بخاری نفتی مادربزرگی پیر

یک گله از کابوس ها پر شد

بعد از کمی ماندن میان عمر بی تغییر

 

اما روایت میکند اسطوره ای از پیش

هر ارزویی از هیولا براورده ست

امشب هیولایی تمام ارزویش را

در پیش یک برکه در اورده ست؟

از استین آرزوهایش در آورده ست؟

 

از هر هیولایی که می میرد

یک تکه از جسمش میان شب

مانند گرد وخاک میریزد

روی کتاب قصه ی کوکب

 

مادر بزرگی که به هر کودک

مرگ هیولا را فرا اموخت

مادر بزرگی که به یک کبریت

صد ارزو از هر هیولا سوخت

 

هرگز هیولاها به ایینه

یا به عبور شیشه ای مرده

ذره نگاهی را نمیریزند

از وحشت تصویر پاخورده

 

هر سال پاییز یک هیولا باز

یک ارزو از قلب میگوید

 در آرزوی حوض با سکه

یک ارزو در اب میروید

 

صدها هزاران پول را شسته

اما حقیقت باز باقی ماند

گویی کنار واقعیت خشکشان کرده

اسمی که بودن را به ماچسباند

 

 

امسال پاییز یک هیولا باز

با آرزوی قلبیش در آب

یک سکه در یک حوض میریزد

زیر حضور مبهم مهتاب

 

با ارزوی ساده ای از مرگ

حل میشود در های های باد

امشب که در اغاز ابانیم

مرده هیولاهای دیگر میشود ازاد .....

 

 

هر شب در حیات خلوت خانه نزدیک های نیمه شب که سکوت ارامی تمام محله را در اغوش کشیده ارام ارام به چراغ  اپارتمان های رو برو خیره میشوم درست همین لحظه که لایه از تفکری عمیق روی ذهنم مینشیند لحظه ای که چراغ های مقابل را فقط از قبل میشناسم و اکنون جز یک تکه رنگ در گوشه ی تصوی چیزی را به خاطرم نمی اورند.

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:شعر,چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد