باز هم بخواب:

امشب ز باد حرفي نمانده ... رفت ...

آرام قرين من سوزاننده ي درد هاي لحظه ها

دوست دار جمله هاي پر توالي

در تكاپوي و فروز و گرم صحبت هاش ...

آرام لميده به انتهاي سبزرنگ پتوي خويش

آواره به نجواي ميزند صدام:

"باز هم بخواب ... باز هم بخواب..."

 

آشفته ز دردي نهان مي تپد كلام

تنها منم خميده پر از خواب جثه هاي رام

با ناله ي ظريفي از اين بي خوابي سپيد

 

بيتابم ز دردي كه  تاريكي اطراف فهم نميشوم

 

"خواهش ميكنم باز هم بخواب

در كنار بالش سرد كام من

چونان رديف طويل خواب آلوده هاي قرن ..."

دست هايم ميكشد دوباره ميزند صدام

"باز هم بخواب...

باز هم بخواب...."

 

انسوي ديوار كسي خاموش ميكند چراغ

انسوي در كسي اهسته خواب را ميدمد درون....



تاريخ : سه شنبه 3 دی 1392برچسب:شعر نو, فلسفه ,سابجكتيو, | | نویسنده : نوید بهداروند |