قصه ای از احزاب

 

می وزد باد و... ابر و باران است، یکسره خانه ابر میگیرد .

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

می وزد باد و تو همین جایی بین عطر کنار این گلدان

حال ابری سیاه را دارم، نفسم! می رسی تو با باران؟

نفسم بند می آید از اینجا، نفسم باز گردانده ای من را؟

 بی هوایم که بی هوا بروی، باز بر گل نشانده ای من را؟

بادبانم هوا نمی خواهد؟ باد و ابر و خدا نمی خواهد؟

عرشه ام را به بادها بدهم؟ کشتی ام ناخدا نمی خواهد؟

باز سرما و باد می گیرد، آسمان هست و چشم های تو و

همه جا یک صدای پنهانی است:"بازگرد و به سمت خانه نرو!"

باز میکنم جلد قرآن را می تپد نور از دل "احزاب"

عده ای بازگشته اند از نور، عده ای پای بسته در اسباب

عده ای توی باد با سرما دلشان قرص وعده ی حق

می وزد توی باد آیاتی:  قل اعوذ برب... برب فلق

یک طرف باد سوز و سرما بود یک طرف آیه های بارانی

می دوم باز سمت سوسوی نور، آخر راه را که میدانی...

عده ای پای عهد ها ماندند، عده ای عهد را وفا کردند

"و من الرجال...." منتظران، گریه در جیب، در خفا کردند

می دود قطره روی برگه ی شعر، جوهر قرمز حسینم باز...

همه ی برگه عرباً عربا شد، نم نم گریه می شود آغاز

می دود قطره روی برگه ی شعر، سیل اشکی گرفته قالب شب

هم صدا میشود لب پاییز، ،می زند باد نعره از سر تب

سوز و سرما کنار هم هستند لشکری ده هزار اسلحه را

روی یک تن نشانه می گیرند،  رنگ خونی گرفته علقمه را

می دود قطره روی برگه ی شعر،  ملات بطنهم و مال حرام

شیر خورده زمین ز مادر ابر، ناخلف بود این نمک به حرام

کودکی دست های مردی را، برده در قلب آب فرات

چشم های رقیه یادش هست، تاکه خیمه دوباره رنگ حیات...

می دود قطره روی برگه ی شعر، می دود مرد ساقی بی دست

مشکی از آب بر دهان دارد، تیری از دور در نگاهش هست

قطره هایی ز روی برگه شعر، هی سرازیر می شوند از نو

مثل مشکی که شرحه شرحه شده، بین هر تیر از کمان عدو

رود چرخید و دور تر می رفت، از سر انگشت های تشنگی اش

شرم می ریزد از نگاه زمین، که نرفته تمام زندگی اش

باد می آید از کرانه ی برف، انتخاب تگرگ با من بود

 نور می بارد از تن باران، حس باران و برگ با من بود

در هوای تب زمستانی، می وزد باد سرد در کابوس

بادبان را گرفته در خود باد، کشتی ام را شکسته اختاپوس

 توی دریای موج آبستن ، کشتی ات را نجات می خواهم

تا که مصباح راه من باشی جرعه ای از فرات می خواهم...

بوی باران چشم های تو را با خودم میبرم همیشه در خاکی

که میان نماز می برده است سر من را به دامن پاکی

گفته اند باز گردم از تو و من بی خودم مانده ام ولی با تو

قول میدهم که برگردم می روم خانه ام ولی با تو  

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

رفت سرما با نگاه تو که یکسره خانه ابر میگیرد ....

 



تاريخ : یک شنبه 11 آذر 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, چار پاره, شعر احزاب, عاشورایی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

محقق

بیست و یک قرن را طی کرد

تا که فهمید نسل میمون است

تا که فهمید فلسفه، اخلاق

راه فرعی جنگ تا خون است

 

بیست یک قرن خیس را تنها

گوشه ای از اتاق با دیوار

گفت و گو های فلسفی میکرد

تا بفهمد هر آدم بیدار

 

باید از استخوان و کتاب

قصه ی صلح را بیاغازد

بین سوراخ های سقف خراب

پله ای رو به آسمان سازد

 

بیست و یک قرن از همان دیوار

بابت فکرها اجازه گرفت

در اتاقش ز گفتمان سکوت

ایده هایی بزرگ و تازه گرفت

 

وقت مرگش هزار برگه سیاه

را به هم دوخت تا کتابش را

.پیشکش کند به دیواری

که پس از سال ها حسابش را

 

ابر یکتاپرست تسویه کرد

"الافلین"(1)  را حقیر می پنداشت

آسمان بود مثل ابراهیم

در دلش قطره ای تبر هم داشت

 

هی تبر زد به این بت سنگی

با تنِ برف و رملِ بارانش

رو به دیوار با برائت گفت

از افولِ سکوتِ زندانش

 

آخرین قطره راکه زد میدید

آدمی در اتاق تیره و تار 

کرد تعظیم رو به دیواری

که خراب شد سرش در آخر کار

 

 

(1)- لا احب الافلین ....

پانوشت: احساس میکنم اشیاء همگی یکتاپرستند....



تاريخ : یک شنبه 11 آذر 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, auv, tv'aj, krn tv'aj, نقد فرگشت, تکامل, شعر در مورد تکامل, | | نویسنده : نوید بهداروند |