(در جست و جوی ناخوداگاه قسمت دوم)

جاده را با تو خانه شدم...

 

چشم تو ابتدای صبح و طلوع

بعد خوابی روی پلکت بود

و سپیدی کنار چشم سیاه

راه شب را به صبح می الود

 

سال های سال رهگذر بودم

سالهایی که روز و شب خیس است

خط ممتد راه های دراز

دست من را به دامنت می بست

 

جاده ی تو همیشه ابری نیست

عابران خسته میشدند و میرفتند

عده ای هم که یاد تو رفتند

جاده را سمت خانه برگشتند

 

جاده ای که پر از مسافر هاست

اتوبوسی برای رفتن نیست

جاده ای که پیاده باید رفت

ابر و باران و رفتن و خیسی است

 

آخر جاده ها ندیدندت

فکر کردند دستشان خالی است

چشم هایت حزین و گریان شد

تا نوشتند جاده پوشالی است

 

دست خالی زدم به جاده تو

و نبودی ته خیابان ها

لحظه لحظه کنار من بودی

توی پس کوچه و میدان ها

 

بغلت کرده بود خاطر من

پشت خود را به حرف مردم کرد

توی راهش تمام فکر تو بود

روز سردی که خانه را گم کرد

 

جاده را میروم تمامی شب

همه جا بوی توست، اینجایی

تا خود صبح میروم گویی

قلب من میشنید: می آیی....



تاريخ : یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, ادبیات انگیزشی, خودباوری, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, عاشقانه ای کودکانه, اشعار 1395, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

در جست و جوی ناخود آگاه(1)

داستان من

میشود با بهار لبخندت

کم کنی زردی خزانم را؟

گوش میدهی به قصه ی من

حوصله میکنی ترانه م را؟

 

قصه ی من شبیه یک دنیاست

نیمی از سرد و نیمی از گرما

مثل الان و قبل آمدنت

با تو بودن و اندکی تنها

 

سی و یک روز بودم و شش ماه

آسما ن برف سرد زودش بود

مهر اما رسید و ابان ماه

سردی یک خزان شروعش بود

 

جمله ها مثل هم رقم می خورد

چار سالی که برف و بوران بود

شهرکردم دوباره ساکت و برف

زیر تاراج باد و کوران بود

 

لحظه ها توی گیج ثانیه گرد

مثل قلبم تتن تتن می زد

و خیالی به رنگ زرد خزان

دست خود را به شانه ام میزد

 

شاخه هایم پر از زمستان بود

ریشه هایم درون کفش سپید

آخر اما بهار پیدا شد

جای من هر که بود... می خندید..

 

میوه میوه خزان غم خوردم

بار من برگ زرد فامی شد

هر چه نومید تر شدم بارم

میوه ی زرد تلخ کامی شد

 

یک نفر برگه ای به دستم داد

رفت و توی پیاده رو گم شد

دعوتم کرده بود سمت بهار

رفت و فردی ز جمع مردم شد

 

آمدم در کنار پنجره ها

جاده سرریز تنگ و ماهی بود

تکه ای رنگ نور در خیابان ها

تکه هایی پر از سیاهی بود

 

عید می رسید با قدم هایت

ساکت و سر بزیر می رفتی

فکر کردم همان نفر هستی

بی صدا ... ناگزیر... میرفتی...

 

مثل روحی که دور جسمش بود

توی پس کوچه ها پی ات رفتم

گوشه ی کوچه ای به سمت خانه ی تو

دست خود را به دامنت بستم

 

من نمیدانم از کجا رفتم

کی رسیدی به تنگ آغوشم

و چه شد که پس از همان یک روز

خاطراتم نشد فراموشم

 

باور من خزان : خزان زائید

حس من با بهار رنگی شد

سنگ روی سنگ تا که برچیدم

خانه مان برج سخت و سنگی شد

                      

زیر کمباد سرخوش این سقف

پنکه ای که دلش خوش گیجی است

قصه ام را شنیده و گفته:

زندگی راه رفت تدریجی است..

 

راه رفتم کمی به مقصد تو

بعد چندی کنار من بودی

دست تو توی دست من این بار

مقصد  بعد میرسد "زودی"

توضیح شعر در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, چارپاره, شعر انگیزشی, انگیزشی, ادبیات انگیزشی, تاثیر بر ناخوداگاه با ادبیات , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 



تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

تصویر از فیلم revanant

 



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, تصویر شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

اب را گل نکنیم

 لحظه ها تصویر اب و اینه است

اینه گرد و غباری را نگیرد پیشتان

اب را خستگی گام های پایتان

خوابی از دلواپسی هایش نگیرد ناگهان

 

آبها پیش از تمام جمله های اظطراب

ردی از باران و جوی خز گرفته  بوده اند

ماهی برکه همیشه کودکان پولکیش

فکر لب بوسیدن از قلاب خسته بوده اند

 

های تصویرهای مه گرفته پشت مات شیشه ها

ارزو کردم که سرمای دل سنگین شهر

بشکند گرمای توی خانه ها را تا مگر

دست هم گیرید و در تصویر قهر

 

جای یک عشق پر از احساس خیس

در دل غمگین تان خالی شود

من امید سبزی رنگ بهاری را با شما

دیداه ام، دنیا همان احساس عالی میشود

 

پشت هر دیوان عالی طلاق و بی کسی

کافه ای کوچک برای دل سپردن های ماست

کافه ای که جنس دیوار اطاقش شیشه ایست

در خیابان است و جای گفت و گفتن های ماست

 

دست من را هم گرفتی پس بیا باران من

از گنار پنجره مه را بکش در زیر پا

توی بالکن یک نفس ابری ببار

با نفس هایی جدا از واقعیت ها جدا

 

دست هم را بگیریم و شبیه قطره ها

بی خیال هر که میگوید که دنیا مرده است

زیر سقف خانه ها باران احساسی شویم

لحظه ای با هم بگوییم از تپش های الست:

 

 واقعیت ها اگر قصه ی تنها بودن است

باتو می خواهم دوباره قصه را از بدو خط

با تو بنویسم شبیه روز اول که نگفت:

با تو میخواهم بمانم هر کجا با تو فقط



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, شعر, چارپاره, شعر معصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

تصویر از فیلم cs love

 



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند , تصویر شعر, لحظه های اینه, cs love, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

عاشقانه ای کودکانه...

کودکانه دوستت دارم

مثل شبهای ابری ابان

مثل با هم قدم زدن زیر

قطره های ترنم بارن

 

مثل شب های سرد ابان ماه

 با بهانه ی لرزو سوز هوا

بغلت کرده سینه ی من

رو به تصویر بی صدای خدا

 

اولین روز سرد پاییز است

اولین جمعه سپید آبان ماه

نوک انگشت های  بی حست

توی دستان من و خیس نگاه

 

من به تو  و تو به سردی برف

بارشی تن سپید بین پلکت بود

مژه هایت به حرکتی آرام

خواب میرفت روی چشمت زود

 

گوشه ی پنجره نشسته بودیم و

چای کمرنگ تو کنار حرکت باد

خاطرات قطار پیری بود

که ز تهران ودود میشود آزاد

 

کاموای گره گره آبی

روی موهای نیمه پوشیده

وصل شالی که پیش پنجره ها

خواب برفی وجب وجب دیده

 

کودکانه سرودمت این بار

تا کنار تو خانه سازی را

پر احساس عاشقانه کنم

در کنار تو برف بازی را

 

قصه ای توی باد میگفتی

و سکوتی نشسته بر لب ها

قصه را موج دیگری میگفت

موج بادی که میزند شب ها-

 

قصه ای که نمیشود فهمید

بی نهایت ولی دلش زیباست

قصه ای که پر از نگفتن ها

مو و باد و توالی رویاست

 

بازی موج باد با موهات

شعر قلبی دچار چشم تو بود

تا که چشمت سیاه شب میشد

برف بهمن کنارچشم تو بود

 

بازی روز و شب میان چشمانت

قصه ای که دراز و طولانیست

خواب هرشب به چشم من اورد:

"شب برفی و روز نورانیست.... "



تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395برچسب:شعر , چارپاره, نوید بهداروند, شعر معاصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

 

 آخر به باران ..

خواب روی چشم من لغزید و رفت

رفت سمت دیدگانی که مرا بیدار بود

بوته های ناز باغ رفته در اغوش خود

در دل سنگینشان چشم کسی اوار بود

 

فکر تن آبستن من در هوای جمله ای

تا برایت برگه ها را پر کند

تا خودش را بارها با جوهری

آبی مثل نگاه خیس تو دمخور کند

 

برگه های خواب الوده زیر دست گرم من

باردار فکر تن آبستن من میشوند

ساده نوزادان رنگی در هوای حرف ها

گوشه ی صفحه پر از احساس گفتن میشوند

 

کودکم که خواب رفته زیر خروار غزل

مثل من در انتظار صبح با تو ماندن است

گر چه تنها مثل خواب و هر خیال کودکی،

که سر اغازش دلی از ارزوها خواندن است،

 

شاید این رویا فقط در ذهن من پر میکشد

زندگی در باور رویا تمام زندگی است

از تو افتادن کنار گوشه ی سرد غزل

پیش اطفال پر از امید من شرمندگی است

 

سال من با تو سراغازش به رنگ عید رفت

آخر امسال هم با تو به پایان می رسد

قلب من سنگین و روشن گوشه ی یک آرزوست

که کویر خشک من آخر به باران می رسد

 

آرزوی کودکی های پر از امید من

دیدمت در حرف حرف این سرود

روز و شب تکرار رج های وجودم را زدی

روی جاجیمی که از تو تار و پود

 

روی جاجیمی که از تو مانده بود

بارها خواب بهار ابر و باران دیده ام

باور امسال من تا آخر اسفندماه

این شده: از شاخ بودن دیدنت را چیده ام...

 

با توام قاب سپید لحظه های آینه

با تو ماندن کودکت را مرد شاعر کرد است

باتوام تنگ بلور لحظه های دلخوشی

راهیت بودن مرا سویت مسافر کرده است ...

 



تاريخ : چهار شنبه 18 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند شعر, چارپاره, آخر به باران, شعر معاصر , , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, ساعت بارانی, شعر , تصویر شعر,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : یک شنبه 15 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند , تصویر شعر, من عاشق ترم یا باد, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : یک شنبه 15 فروردين 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |