تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1396برچسب:ادراک, خیال, نوید بهداروند, دکارت, فلسفی, تصویر ,شعر , تصویر شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

نامه های خدا

" و هو معکم اینما کنتم"

 

حس باران نرم توی حیاط

زیر هر ابر باردار نگاه

و توالی صوت خیس اذان

در صدای شتاب سوی فلاح

 

او میان  تمام باران هاست

یعنی از خیسِ راه می آید

صبح یعنی رسیدن یک نور

صبح یعنی دوباره...او آمد!!

 

واژه ها، خاکی قدم هایت

ریشه هایت میان هر واژه است

و سرِ صبحِ آبیِ هر روز

شوق رفتن به جان هر واژه است

 

رفتن راه های بارانی

شوق رفتن به سمت ریشه ی تو

شوق یک روز تا شکوفه شدن

رو به احساس صبر پیشه ی تو

 

تو پر از حس آبی باران

تو نزول هزار "القدری"

تو حضور بهشت در قرآن

تو مجیب "گشودن صدری"

 

جمله میچینم از تن سیبش

آیه آیه تمام ذکر و دعاست

اول صبح در اذان ها بود

او حضور همیشگی خداست...

 

پنجره باز و صبح حال دعاست

باورم پیش بارش باران

در حیاطی که نم نم شعر است

سجده بر هر نوازش  باران

 

ساقه های خیال در باور

ریشه ها در توالی کلمات

سیب این شعر را به دستم داد

شاخه سطرهای در صفحات

 

قطره ها در حیاط می بارند

جلد قرآن تمام خیس دعاست

مهر خاکی تمام واژه شده

جمله هایی که نامه های خداست

 

نامه ی عاشقانه اش را باز

او نوشته "ضحی و لیل سجی"

او نوشته بیا به آغوشم

منتظر مانده ام به خانه بیا

 

نامه اش را دوباره بو کردم

بوی خیس تمام گلدان هاست

واژه ها را دوباره بوسیدم

او میان توالی آن هاست

 

گفت ای کاش که بدانستی

که چقدر انتظار آمدنت

ذوق دارد برای هر نفسم

که دمیده چو نور در بدنت

 

او "ودود" است عاشق من باز

او "رحیم" است عاشق باران

او "لطیف" است یک شکوفه ی سیب

او "مجیب" است در دل یاران

 

نامه اش را به سینه چسباندم

خواب رفتم کنار خیس حیاط

یک نفر توی خواب من آرام

گوشه ی در گذاشت شاخه نبات

 

خانه ها پرنبات و خوابیده

گوشه ی هر اتاق شیرینی

و سپیده در انتظار طلوع

مثل فرهاد شوق شیرینی ... 



تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395برچسب:شعر , عرفانی, ادبیات , باران, نماز صبح, فضیلت نماز صبح, | | نویسنده : نوید بهداروند |

درختی که می بخشید..

تیشه ام را نگه داشته ام. توی خورجینی که کنار خانه است. هر صبح که نگاهش میکنم، یاد درخت خرمایی میافتم که وقتی با تیشه به آن زدیم برایمان خرما ریخت.

اجدادم اینجا هستند. چند روزی است کنارم نشسته اند. همه شان یک نشانه آورده بودند: تیشه ای که در خورجین کنار دستشان بود. من هم همین تیشه را داشتم. یکی از اجدام لبخندی زد. او هم تیشه اش را نشانم داد. گفت: یک روز برای من هم خرما ریخت...

 

من تب پاییز دارم در تنم هر ماه مهر

دست هایم داغ در پیراهنم هر ماه مهر

یک ستاره باز می افتد کنار آینه

میچکد باران دمی از دامنم در ماه مهر

 

من کنار پنجره هی یاد میگیرم تو را

 شعر هایم کودکانه از الفبای تو بود

سال ها وقتی گذشت از سن من

شعر های عاشقانه  از تمنای تو بود

 

عاشقت هستم اگر از پیش رو(1)

باد دلگیری گرفته از نفس های غروب

عاشقت هستم اگر از پشت سر

خاطراتی تلخ مانده  خاطرم در جای خوب

 

عاشقت هستم اگر از دست راست(1)

باورم را سنگ میبست از نگاه

عاشقت هستم اگر از سمت چپ

خوبی هر عشق شد شوق گناه

 

*

 

عاشقت هستم همین که پیش تو

حس گرمی گل زده در  تنگنای چشم من

آمده پای پیاده روی قوس گونه هام

دیده گویی چهره ات را آه ...جای چشم من

 

رنگ احساست تمام لحظه ها

مثل پیچک دور میگیرد به روی خاطرم

تو تمامت نور شد تابید و ....هست

مثل باران ..دست ... سایه ...از بیانش قاصرم

 

 

*

 

عاشقت هستم تو میدانی ولی

قدردان خوبی تو، من نبودم واقعا

آمدی از راه  دستت نوربود(2)

گفتی از شوق "الست"ت ، پاسخت دادم "بلی"

عاشقت هستم پس از هر سال که بی تو گذشت

عادت خوبی تو از بد دلیم کم نشد

ما همه تیشه به ساقه ت میزدیم از روی جهل

شوق برگشت همه در ساقه هایت خم نشد..

 

رحمتت در دل به فکر جسممان بود و پناه

گفتی:" آخر بنده هایم زیر این گرمای دشت

تیشه ها شاید که خسته میکند اندامشان

سایه ات بر جسم در طغیانمان آرام گشت"

 

تیشه ها در دست آخر نزدیک غروب

دیدم از دستان تو خرما چکید از آسمان

 ریشه هایت زیر خاک آرام به دنبال ما

سفره ای می شد برای توبه کاران از گناه

 

 

توضیح1:

 

(سوره اعراف، آیه 17)

 

 ((شیطان گفت:))

 

 ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَنْ شَمَائِلِهِمْ ۖ وَلَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ

 

آن گاه از پیش روی و از پشت سر و طرف راست و چپ آنان در می‌آیم (و هر یک از قوای عامله و ادراکی آنها را به میل باطل می‌کشم)، و بیشتر آنان را شکر گزار نعمتت نخواهی یافت.) 

 

 توضیح2:

 

 

(سوره اعراف، آیه 172)

 

و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی 

 

و انها را گواه بر خویشتن ساخت( و فرمود: ) آیا من پروردگار شما نیستم گفتند: آری..

 

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 8 مهر 1395برچسب:شعر, رحمت خدا, مهربانی خدا, رحمت, از رحمتش نا امید نشویم,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

در جست و جوی ناخود آگاه(1)

داستان من

میشود با بهار لبخندت

کم کنی زردی خزانم را؟

گوش میدهی به قصه ی من

حوصله میکنی ترانه م را؟

 

قصه ی من شبیه یک دنیاست

نیمی از سرد و نیمی از گرما

مثل الان و قبل آمدنت

با تو بودن و اندکی تنها

 

سی و یک روز بودم و شش ماه

آسما ن برف سرد زودش بود

مهر اما رسید و ابان ماه

سردی یک خزان شروعش بود

 

جمله ها مثل هم رقم می خورد

چار سالی که برف و بوران بود

شهرکردم دوباره ساکت و برف

زیر تاراج باد و کوران بود

 

لحظه ها توی گیج ثانیه گرد

مثل قلبم تتن تتن می زد

و خیالی به رنگ زرد خزان

دست خود را به شانه ام میزد

 

شاخه هایم پر از زمستان بود

ریشه هایم درون کفش سپید

آخر اما بهار پیدا شد

جای من هر که بود... می خندید..

 

میوه میوه خزان غم خوردم

بار من برگ زرد فامی شد

هر چه نومید تر شدم بارم

میوه ی زرد تلخ کامی شد

 

یک نفر برگه ای به دستم داد

رفت و توی پیاده رو گم شد

دعوتم کرده بود سمت بهار

رفت و فردی ز جمع مردم شد

 

آمدم در کنار پنجره ها

جاده سرریز تنگ و ماهی بود

تکه ای رنگ نور در خیابان ها

تکه هایی پر از سیاهی بود

 

عید می رسید با قدم هایت

ساکت و سر بزیر می رفتی

فکر کردم همان نفر هستی

بی صدا ... ناگزیر... میرفتی...

 

مثل روحی که دور جسمش بود

توی پس کوچه ها پی ات رفتم

گوشه ی کوچه ای به سمت خانه ی تو

دست خود را به دامنت بستم

 

من نمیدانم از کجا رفتم

کی رسیدی به تنگ آغوشم

و چه شد که پس از همان یک روز

خاطراتم نشد فراموشم

 

باور من خزان : خزان زائید

حس من با بهار رنگی شد

سنگ روی سنگ تا که برچیدم

خانه مان برج سخت و سنگی شد

                      

زیر کمباد سرخوش این سقف

پنکه ای که دلش خوش گیجی است

قصه ام را شنیده و گفته:

زندگی راه رفت تدریجی است..

 

راه رفتم کمی به مقصد تو

بعد چندی کنار من بودی

دست تو توی دست من این بار

مقصد  بعد میرسد "زودی"

توضیح شعر در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, چارپاره, شعر انگیزشی, انگیزشی, ادبیات انگیزشی, تاثیر بر ناخوداگاه با ادبیات , | | نویسنده : نوید بهداروند |

تصویر از فیلم revanant

 



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, تصویر شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

عاشقانه ای کودکانه...

کودکانه دوستت دارم

مثل شبهای ابری ابان

مثل با هم قدم زدن زیر

قطره های ترنم بارن

 

مثل شب های سرد ابان ماه

 با بهانه ی لرزو سوز هوا

بغلت کرده سینه ی من

رو به تصویر بی صدای خدا

 

اولین روز سرد پاییز است

اولین جمعه سپید آبان ماه

نوک انگشت های  بی حست

توی دستان من و خیس نگاه

 

من به تو  و تو به سردی برف

بارشی تن سپید بین پلکت بود

مژه هایت به حرکتی آرام

خواب میرفت روی چشمت زود

 

گوشه ی پنجره نشسته بودیم و

چای کمرنگ تو کنار حرکت باد

خاطرات قطار پیری بود

که ز تهران ودود میشود آزاد

 

کاموای گره گره آبی

روی موهای نیمه پوشیده

وصل شالی که پیش پنجره ها

خواب برفی وجب وجب دیده

 

کودکانه سرودمت این بار

تا کنار تو خانه سازی را

پر احساس عاشقانه کنم

در کنار تو برف بازی را

 

قصه ای توی باد میگفتی

و سکوتی نشسته بر لب ها

قصه را موج دیگری میگفت

موج بادی که میزند شب ها-

 

قصه ای که نمیشود فهمید

بی نهایت ولی دلش زیباست

قصه ای که پر از نگفتن ها

مو و باد و توالی رویاست

 

بازی موج باد با موهات

شعر قلبی دچار چشم تو بود

تا که چشمت سیاه شب میشد

برف بهمن کنارچشم تو بود

 

بازی روز و شب میان چشمانت

قصه ای که دراز و طولانیست

خواب هرشب به چشم من اورد:

"شب برفی و روز نورانیست.... "



تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395برچسب:شعر , چارپاره, نوید بهداروند, شعر معاصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

چه کودکانه از تو میگفتم ، جمله هایم ته کشیده بود و  گویی آسمانی بودنت در اندازه ی زمینم نبود....

 

گفته بودم که دوستت دارم

گفته بودی که صبح خواهد شد

اولین صبح تازه ام امد

بعد شبها که حالمان بد شد

گفتم از عشق باد و موهایت

گفتی از هر نگاه زندگی باشم

باد می برد موج مویت را

سوی بودن کنار بیش و کم

دل من با گذار و درد وگناه

از مسیر دلت نشد دلسرد

پیش چشمان مست تاریکت

سر تسلیم و اعتراف اورد

خواب گرمی که روی سینه توست

توی اعماق خواب رویا دید

دل سپرده به ضرب اهسته

با صداهای قلب تو خوابید

ابشاری که تار موهایت

به بهار کنار ایوان گفت

از زبان درخت ساکت برگ

قصه هایی برای باران گفت:

بودن از یک صداست تا اواز

بودن از من به تو رسیدن شد

بودن ایمان سبز رنگ خیال

فکر از لانه پرکشیدن شد...



تاريخ : چهار شنبه 19 اسفند 1394برچسب:شعر, چارپاره, عاشقانه, نوید بهداروند, شعر , کودکانه, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

که فراموش میکنی این بار....

چهره ام را که برده او از یاد

دلخوش قرصهای دکترهاست

تا فراموشی تمام داروها

توی سردابه ی تصورهاست

 

 بیست سال پیش نیمه شب رفت و

خانه ای ماند با نبودن هاش

حیف نشنید جمله هایم را

حیف نشنید از سرودن هاش

 

تا که از برکنم تمامش را

باید این گوشه منزوی باشم

تا بگویم برای حالش شعر

حس غمگین مولوی باشم

 

کنج این پنجره دو چشمم را

به حیاتی سپید میدوزم

تا زمین را به اسمان هایش

با تگرگی شدید می دوزم

 

خط به خط شعر میشوم امشب

تا که تا صبح خط خطی  باشم

مثل خط چین شوم میان عابرها

جای پاهای برفکی باشم

 

اولین نامه را برای تو این بار

پست میکنم به قلب خیس خیال

نامه ام را جواب میدهد دریا

پست میشوی میان قلب شمال

 

دختری موج میزند در من

با نگاهی به آبی دریا

دختری میزند موجش

به دل صخره های یک رویا

 

دختر چشم آبی دریا

با لباس سبز ساحلی اش

دختری موسپید مروارید

با صدف های پای گل گلی اش

 

دامنت را بگیر از خورشید

انعکاست میان ساحل ها

ماهیان را به تور میریزد

تا سحرگاه روشن فردا

 

حیف دریا و حیف مروارید

حیف مادران ابر آبی پوش

با نگاهی بزرگ بخشیدی

زخمی از کوسه های بازیگوش

 

حال دریا عوض نشد با من

من خیابان دیگری بودم

نه خیابان که مثل یک خط چین

زیر پاهای عابری بودم

 

که به عریانی ات همیشه میخندید

به من و مردهای بی تصویر

دختران را فروخت بازارش

چه صدفهای ما چه مروارید

 

زیر چوب حراج مروارید

جسم کم قامتش ترک برداشت

قوز کرد لای درد انگشتر

در زمان و زمانه لک برداشت

 

من همان خط عابر غمگین

نیمه شب در شمال با دریا

بی صدا خیره ایم دورادور

به تن بی تفاوت رویا

 

میسپارد دلم به موج احساست

دختر بی صدای یک رویا

مادر تخت خواب مروارید

دختر چشم آبی ام: دریا...



تاريخ : یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:شعر, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

نسل غمگین هیولا ها ....

 

در جالباسی ها کنار شب و تاریکی

در زیر کارتن های شهرِ جالباسی ها

در خانه های خاکی و غمگین پایین شهر

در برگ برگ خاکی مردم شناسی ها

 

نسل به حال انقراضی از هیولاهاست

مشغول تنهایی کنار زوزه ای دلگیر

مشغول خوردن از تمام مرده های شهر

مشغول ماندن در کنار تیره ی تصویر

 

یک گله از این نسل غمگین سوخت

کنج بخاری نفتی مادربزرگی پیر

یک گله از کابوس ها پر شد

بعد از کمی ماندن میان عمر بی تغییر

 

اما روایت میکند اسطوره ای از پیش

هر ارزویی از هیولا براورده ست

امشب هیولایی تمام ارزویش را

در پیش یک برکه در اورده ست؟

از استین آرزوهایش در آورده ست؟

 

از هر هیولایی که می میرد

یک تکه از جسمش میان شب

مانند گرد وخاک میریزد

روی کتاب قصه ی کوکب

 

مادر بزرگی که به هر کودک

مرگ هیولا را فرا اموخت

مادر بزرگی که به یک کبریت

صد ارزو از هر هیولا سوخت

 

هرگز هیولاها به ایینه

یا به عبور شیشه ای مرده

ذره نگاهی را نمیریزند

از وحشت تصویر پاخورده

 

هر سال پاییز یک هیولا باز

یک ارزو از قلب میگوید

 در آرزوی حوض با سکه

یک ارزو در اب میروید

 

صدها هزاران پول را شسته

اما حقیقت باز باقی ماند

گویی کنار واقعیت خشکشان کرده

اسمی که بودن را به ماچسباند

 

 

امسال پاییز یک هیولا باز

با آرزوی قلبیش در آب

یک سکه در یک حوض میریزد

زیر حضور مبهم مهتاب

 

با ارزوی ساده ای از مرگ

حل میشود در های های باد

امشب که در اغاز ابانیم

مرده هیولاهای دیگر میشود ازاد .....

 

 

هر شب در حیات خلوت خانه نزدیک های نیمه شب که سکوت ارامی تمام محله را در اغوش کشیده ارام ارام به چراغ  اپارتمان های رو برو خیره میشوم درست همین لحظه که لایه از تفکری عمیق روی ذهنم مینشیند لحظه ای که چراغ های مقابل را فقط از قبل میشناسم و اکنون جز یک تکه رنگ در گوشه ی تصوی چیزی را به خاطرم نمی اورند.

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:شعر,چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

می خواست واقعی باشد....

 

مردی از نیمه شب دچار فلسفه بود

و همان مرد خوب دار زد خود را

قول داده بود واقعی باشد

مرد بی بال و پر بدون یک رویا

 

زن:

در حیاط خانه اش مترسکی پیداست

تخت، بی تاب و همسر نیست

چهره ای مثل او میان مزرعه بود

دست باز ایستاده بود و دیگر نیست

 

 مرد:

اول صبح چشم او واشد

اولین جمله در سرش حک بود

"قول داده بود واقعی باشد"

همسر حامله ش ولی مترسک بود

 

خیره بود از اتاق توی مزرعه اش

همسرش دست باز خشک جایش بود

تکه چوب نازکی شبیه یک پایه

جای پایین تنه بجای بپایش بود

 

اولین جمله در سرش لرزید

"قول داده بود واقعی باشد"

بی صدا رفت کنار پنجره گفت:

- یک مترسک است صد در صد...

                                                

 فلسفه ی واقعی نیاز قلبش بود

گیر یک دلیل خوب و خالی بودتت:

-همسرم بعد  نیمه شب مترسک بود

این دلیل تا ادامه دادن عالی بود....

 

مثل دیروز هی قدم می زد

در تن اتاق سرد و بی تغییر

رو به ایینه کرد خیره و مبهوت

آدمی بود در نقابک تصویر

 

صورتش یک نقاب خالی بود

بی دهان و چشم و حجم دماغ

واقعی بود بی شک این تصویر!!!

در کنار مه، میان نور چراغ...

 

لحظه ای بعد حس اختناق شدید

دور گردنش طناب سردی بود

چند لحظه بعد کبودی تصویر

توی دنیای واقعی همیشه مردی بود،

 

که آرزو داشت واقعی باشد

دور باشد از دروغ و وهم و خیال

مرد مرده از کبودی اعدام

آدمی مدرن بود، بی پر و بال

 

واقعیت میان حجم آن خانه ست

روح گیج او میان قلبش ماند

با کبود طناب خیره بود از سقف

مرد بی بال و پر که فلسفه میخواند....

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 22 خرداد 1394برچسب:شعر , چار پاره , ادبیات مدرن , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

 

چند ثانیه ...

چند لحظه مانده تا وقوع نیمه ی شب

بیست و یک ماه دی کنار سال نود

بیستمین روز دی به حال مرگ قریب

باید از  یاد  ادمان  سترده  شود

 

یک جهان برگه در کتابخانه ی شهر

در پی حل مشکل بقای اجباری

عده ای پزشک توی مرده ها به دنبال

هورمون شعر توی خواب بیداری

 

قلب شهرمان پر از هیاهو بود

گاه و بیگاه جیغ یک زن سرد

گاه پرواز یک جنین به سقوط

در توالی زایش زن و مرد

 

جسم جاده ها به فکر بارش برف

باد ارام سرد میدود همه جاست

پشت درها سکوت می کند گویی

یاد ارواح خواب رفته در رویاست


نیمه شب ساعت بزرگی شهر

زندگی روز بعد را مشخص کرد

تا دم صبح خیس دور خود چرخید

روزگار پیش را مرخص کرد

 

مردمان خواب با بخار گرم اتاق

بالغان خواب بدون قصه ی کودک

عالمانی که کشف کرده اند امروز

باد توی شاخ خیس میزند برفک!

 

یک جهان بدون افرینش معنی

در خیالت بیار.. کار سختی نیست

یک جهان واقعی بدون توجیه است

زندگی بی خیال مرگ تدریجی است

 

چند لحظه گذشته از وقوع نیمه ی شب

بیست و یک ماه دی کنار سال نود

شاید   آفرینشی   کنار ما  باید

بر تن خاطراتمان سپرده شود.....

 

ن.بهداروند

 

 



تاريخ : سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:شعر, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 انتهاي ابي افق در انتظار غروب

جسم نيمه لخت ساقه هاي يخ زده و

فكر كردن به كودكي و عالم خاكي

خواب رفتن ميان خاطرات دهكده و

 

استكان تيره اي كه ظهر خوابيده

 راوي داستان روزهاي تكراريست

سرد سرد و مزه اي كه تلخ ميشود هر روز

مثل جان كيتز و رم، خيال رمانتيست

 

سردي اتاق من كنار دختري تاريك

آن ور حياط يا صداي آب ميشود پيدا

فكر ميكند تمام روز به جمله هاي خودش

خواب ميرود ميانشان دوباره تا فردا

 

آدمي كه اولش براي من غم بود

در ميان عمر جزيي از من شد

سرد ميشويم وتا به هم وصليم

جمله هاي عاشقانمان نصيب بهمن شد

 

تا زمستان خيس،تا دوباره كنج حيط

قطره هاي شير آب روي سطح دستانش

يك روايت كه خالي از حرف است

در سكوتي كه خشك مي شود درختانش

 

در سكوتي كه بين ما و خانه ميماند

آخر هفته هاي پيش هم بودن

بر صليبي كه پيچ ميخورد به دست هر دو ما

تا ته روز مرگ.... متهم بودن

 

انتهاي آبي افق در كنار رنگ غروب

خانه تاريك ميشود نشسته در كنارم خيس

ايستاده ام كجاي نقطه چين اين سرما؟؟

كه زمستان من خيال نوبهارم نيست

 

چشم هايش چروك خسته اي و ابروها

حرف روزهاي تيره مان بدور از هم

در كنارم نشسته دختري و گويي نيست

كه رسيدن دروغ بوده، قصه اي مبهم

 

 

پيك خسته اي قرار بوده... اما نه!!!

هي نويسنده برگهاي دفترت كم بود..

آخرين جمله را نوشته اي از ما

زندگي ما دو تا خلاصه ي غم بود ....

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 20 دی 1393برچسب:شعر, بالاد , , | | نویسنده : نوید بهداروند |

استثمار ..

 

بختياري يك صداي كودك تيره

آرزوي مبهم روزانه ... پرتكرار

چهره هاي پرسوال از اين جدايي باز

زانوي غم را خميده زير مخروب گاه ظهر

رنگ آبي را تمام خواب آلوده

چون تكان آدم از تاريك ناي گور

سرد و آرام و عجيب و وحشت آور ...آه ...

ايستاده تا بميراند حيات پرتپنده چند سالش را

در مسير عقربه هاي مديد صبح تا مغرب

زمزمه اي ميكشد فرياد

با صداي كوهساران نشسته زير ماه برف

در كبود ذهن ويرانه ش ...

تا صداهاي چكش تير اهن و تخته

در نسيمي از دوان كودكي تا پاي كوه سبز

ميدمد آواز محزون فراموشي

چند سالي است ...

برتنيده پيله هاي رنگ باز خاك

خيره مبهوت است بر نبودن هاش

نيستي تا نسيان تاريخي ....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 30 آذر 1392برچسب:شعر نو ,شعر , بختياري, شعر اجتماعي, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

اين اخرين لحظه هاي خيال من است

لحظه هايي چند پيش از خواب در  بازوان اب

ابي تيره اي چشم ها لب ها صدايم را پوشانده

و انفجاري از حباب به هر طرف پرتاب ميشود

خط هاي نور در اب هر چند ثانيه

كمتر و كمتر نزديك به هيچ

تاريك ميشوند تاريك ميشوند

دست هاي من بي اختيار

در يك هجوم وحشت زده از موج هاي اب

خيالي را از ابي غليظ به ذهنم مي اورند

تا لحظه اي ديگر بر روي اب

ازاد ميكشم نفس

پري اب هاي سرد رنگ

بر سينه هاي خود مي فشاردم

ارام عميق و تنگ

در لمس سرد بدن بي وجود او

بي لحظه اي ارام

همه ي جثه ام در يك مسير دودوار

در سوق عمق اب

خوابي شديد را احساس ميكند

 گردي نيم بسته ي چششش .....شمان من

بي هيچ حس و خيال

در ظل خواب هاي بي صدا

ارام ...

باريك ميشود باريك ميشود



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:شعر , ايماژ, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد