صبح که خواب بودیم، در راهرو بین خانه ها یک نظافتچی بود که کفش هایمان را جفت میکرد:

کتابی اسمانی

 

کفش من برق میزند امروز

یک نفر پشت خواب من بوده

یک نفر آرزوی خوبی داشت

یک نفر خاک و اب پالوده

 

یک نفر  که کنار او هر خواب

پر احساس و رنگ تعبیر است

یک نفر که درون درون ایینه

ایستاده و مات تصویر است

 

یک نفر مثل یک نظافتچی

یک نفر مثل من پر از این شعر

یک نفر مثل بال پروانه

واژه هایی به رنگ رنگین شعر

 

و خداوند توی هر تصویر

کودکان تکه ای خداوندند

آدمان ذره های رنگ خدا

زیر مهتاب زرد کمرنگند

 

اولین واژه حرف باران است

زایش قطره روی شاخه و برگ

مثل تسبیح پاره پاره ی ابر

روی شیشه ها نزول تگرگ

 

اولین ادمان کنار غار یخی

ان چه دیدند ماجرا گفتند

اسب تن سرخ و یال طولانیش

روی دیوار قصه ها گفتند

 

 

این چنین ادمان کوچه ی غار

مینوشتند ایه ای از رنگ

با همان سادگی حکاکی

شعر گفتند با مداد سنگ

 

و سپور اتاق سنگی غار

با همان رخت و اب و جارویش

جفت میکرد کفش آن ها را

 که جهان بود و مهر، جادویش



تاريخ : چهار شنبه 19 خرداد 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, اسمانی, کتاب, شعر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |



تاريخ : یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره,شعر های بعد از ما,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

مادری در اسمان از فرشتگان میپرسید: چگونه واژه های اسمان را به کودک زمینم بگویم؟

فرشته گفت استعاره بگو.

.

 

خواب باران و برف می دید و

واقعا در حیاط باران بود

حرف میشنید از زبان برف

حال روز دلش زمستان بود

 

یک نفر بی صدا صدایش کرد

یک نفر که میان دیوار است

او صدایی شبیه واژه نبود

حرف هایش ورای گفتار است

 

واژه هایی همیشه بارانی

جمله ای از بهار سرشار است

نم گرفته تمام جاده و دشت

دست باران و ابر در کار است

 

من به دستان ساکت  تو  

از بهشتش هبوط میکردم

گر چه هر کس که قصه ام را خواند

در خیالش سقوط میکردم

 

پرده داران سکوت کردند و

در حجابی ظریف خوابیدی

و حرم های بعد تو خالی

اخرش قهوه خانه شد، دیدی؟

 

ناخود اگاه در پی ات رفتم

توی هر فکر و ذکر   زندانی

ماه من باز هم ندیدمت و

پشت ابر سکوت پنهانی

 

باز پرسیدی از من و خوابم

که چرا مثل ابر دل سنگین

مثل استفند خیس میباری

توی سیلان قطره ای غمگین؟

 

فکر کردم به پاسخی ارام

معنی این سوال درماه است

پشت این ابر سرد فروردین....

ماه من چون بهار در راه است!!

 

چشم هایت که مست و خواب الود

دستهایت شکوفه های سپید

و برای عبور  از این سرما

جمله هایت ترانه های امید

 

قبل من بودی و پس از من هم

دیگری مینویسد این دفتر

بعد من اسم یک نفر کم شد

یک نفر از هزار ها کمتر

 

من به ایمان باغ سپید

باورم هست بعد من انها

از تو هم شعر مینویسند و

اب میدهند پای گلدان ها..



تاريخ : یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : شنبه 8 خرداد 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, ادبیات انگیزشی, انگیزش, | | نویسنده : نوید بهداروند |

نه چندان واقعی شعرگاه

(توضیح شعر بنا بر درخواست عزیزان)

دنیای بیرون را بارها نگاه کرده ایم. نگاهی که مختص چشم های ماست به قول سیلویا پلات باز و بسته کردن این چشم جهان را به روز و شب واداشته است. گویی جهان تصویری ذهنی است. فاصله میان خیال و واقعیت از دید چشم های من که خواننده ی اول این شعر بوده ام غیر قابل تشخیص است هر دو به هم راه می یابند و تصاویر خیال در زندگی و تجارب زندگی در رویای ما نقش میبندند. گویی که انبار ذهن توشه توشه تصاویر را درون یک اتاق میریزد اتاقی که ناخود اگاه نسبتا تاریک ماست این تصاویر هم از جنس خیال اندو هم تجربه هایی ذهنی از ان چه واقعیت میدانیم.

از خواننده عزیز میخواهم که پا به پای خیال همانند دیدن فیلم، پلان به پلان با من همراه باشد.همان طور که در ابتدای شعر نوشته شده اولین سکانس یک تصادف کوتاه مدت است و اولین بیت در اولین روزهای اغما است. بهمن به میانه خود رسیده و راوی روی تخت بیمارستان  خوابی از برف و نماد  خیالی سرما زمستان -تازی تن سپید- میبیند. خواب روزها ادامه می یابد تازی از بارداری اش و احساس کودکانه درونش ، از جفتش با او حرف میزند و هر لحظه به نزدیک تر میشود و روی پایش می ارامد.

بعد چندی توله ی تازی به دنیا می اید و خکشان کشان بر پای دیگر راوی مینشیند. حس سرمای زیر پا و گرمی جثه ی دو تازی احساس کرختی را ارام ارام به پاهایش می اورد. همان طور که فاصله ی خیال و واقعیت از بین رفته است در میان شعر ناگهان به نظر پزشک او پرداخته میشود: او اکنون فلج شده است. 

هر چند مهم ترین منظور این شعر در تاویل خواننده از سطور پایانی نمود می یابد، تنها می خواهم اشاره ای جزئی به بالغ شدن توله و دگر دیسی تازی مادر به انسانی واقعی که اکنون تمام جثه ی راوی را در بر گرفته و ارارم ارام او را فلج میکند داشته باشم.هم نشینی و گفتمان ایجاد شده در روایت های نامنقول قصه های هزار و یک شب ماده تازی و تعبیرهای راوی در نهایت به سنتز زمان ؟میرسد. در هر صورت زمان ادامه دارد. در حجم سنگینی از تقابل ها که اکنون راوی را به عمق اغما کشانده یک گریز پارالوژیک جهت گیری متن را تغییر میدهد. جهت روایت به زمانی بعد از بیدار شدن حرکت میکند....

اکنون چه اتفاقی افتاده است؟ عمق اغما و حالت هوشیاری در سطرهای پشت هم با اشاره ای جزئی به بیمارستان در هم تنیده میشوند. این جای خالی را از دیدگاه خواننده محور من خودتان تکمیل کنید؟ مسیری که اغما و هوشیاری را با پاسخ تقابلها به هم رسانده چه بود؟ خواب تازه ای که راوی را در بر گرفته احساسی از روشنایی به دست میدهد ویی روشنایی خیره ی برف ها و تن ماده تازی هاست.



تاريخ : چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395برچسب:توضیح شعر, شعر معاصر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
تاريخ : شنبه 25 ارديبهشت 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

تصادف ثانیه گرد و بود و ذهن پر شتاب من. حوالی ابان بود حوالی نیمه هایش با کاپشن مخملی چند سال پیش گوشه تخت به اغمای چهار ساله رفتم. همیشه خواب میدیدم خوابی که هر سال دو فصل داشت فصل ریزش برگ ها و فصل برف. پاهایم کم کم بی حس شدند. اما صدای نفسم را میشنیدم، هنوز توالی گرمی داشت. در اتاقی که از سقف دائما برف میبارید به قصه ها گوش دادم. بهمن چار سال بعد ان ور ثانیه گرد نگاه میکردم زندگی هنوز ادامه داشت یا تمام بی حس میشدم یا بهار میرسید. انتخاب گرمی بود...

 

(اولین روز اغما. 00.30 بامداد)

 

خواب برفی سپید میبینم روی مویم نشسته تا گردن

اخرین روز خیس دی ماه است میرسد باز تازی بهمن

توی چشمم دوباره خیره شده با نفس های سرد پولادی

تازی تن سپید دندان برف غرق گرمای  گفت و گوی من

توی چشمش پر از زبان میشد حرف میزد میان برف شدید

از تن توله در تنش میگفت کودکی پا به ماه و ابستن:

کودکم در تن من است اما خواب راهی بلند میبیند

مثل پژواک گام های بزرگ زیر هر نعل محکم توسن

پدرش در همین حوالی  بود پدرش مرد سخت پاییز است

پدرش تکه سنگ سختی شد که تنومند و سخت چون اهن ...

 

پوزه اش را به گردنم می برد سردی برف ناگزیری داشت

قصه ی دیگری برایم گفت واژه ای داشت توی پیراهن:

چثه اش روی پای من خوابید شکمش انحنای سنگینی

از وجودی پر از تکاپو بود گردبادی میان حجم بدن

شهرزادی هزار و یک شب شد قصه اش حرف حرف وطولانی

مثل تنها شدن و خود را به تخت طاووس واژه ها بستن

بار او را به دوش میبردم در تنم حس توله اش چرخید

 حس سنگین گردنم خم شد مثل گاوی که وصل گاو اهن

خواب اغمای چارمین سالم توی تکرار توله اش خوابید

 دیگری پای من برایش شد: جای گرمی برای خوابیدن

یخ زده هر دو پای برفی من روی پاهام جثه ای گرم است

دکتر گنگ ای سی یو میگفت فلج از پای میشود فعلا

با خودم خو گرفتم و سگ ها با همین برف و حس دندان لرز

گوشه ی جاده ها درو کردم از خودم برف توده ای خرمن

 

ثانیه گرد بی من اما رفت این چنین زندگی توالی داشت

که پس از سال های این جاده میشود باز جاده را رفتن

 

توله سگ ها تمام بره شدند تازی تن سپید ادم شد

 بوسه ای خیس روی دوشش زد لب تاریک و خیس اهریمن

جای پایم برای او کم بود کل من را به عشق می خوابید

بعد چندی نگاه غمگینش خیمه میزد کنار خاطر من

حس بودن کنار هم بود و حس یک روز همسفر بودن

حس این دوستی بی فرجام بی توالی دوست یا دشمن

چندباری کنار او مردم یخ زدم توی خواب با سرما

جمع میکرد تکه هایم را وصله میکرد با نخ سوزن

بعد مرگی که باز تجربه شد بعد فکری که باز خاطره شد

دست بردم میان واژه ی خواب با همان حس تکه شدن

سال پشت سال خوابیدم میوه ام توشه ای زمستنانی

یک طرف حال سرد اغما داشت یک طرف با بهار تازه شدن

برگه ی خواب را به دستم داد میشد از خوابها دوباره نوشت

قسمتی را به ذهن من میداد قسمتی را به قصه های کهن

فکر من پیش برج میلاد و  در خیالم دو خانه کاه و گلی

توی قرنی که چرخه ی کت هاست پوستینی دوباره پوشیدن

 

قصه ها مثل اب و ایینه است، قصه می گفت ماده سگ بد بود

 مادری قصه گو که ازارش نرسیده به حد یک سوزن

 روی شانه  ش اگر چه شیطان بود مثل من راهی زمستان بود

کودکش توله ی سیاهی ها، عادتش داده بود جثه من

 

جاده تاریک وراه لغزنده جرعه ای برف دستمان میداد

اولین سیب تلخ ممنوعه ، شک جمعی به وادی ایمن

من شبیه تن تگرگی که تا زمین خواب برف میبیند

در خودم باز جست و جو کردم  از خیالات تکه ای مسکن

خانه ام را اگر چه با این برف حوض را شیشه ای به پا کردم

تا بگویم دوباره با لیلی: کوزه ی خواب مرگ را بشکن

 

(چهار صبح 1 اسفند – ای سی یو، بیمارستان رجایی)

 

چار صبحی که تازه امده است حس بی خواب خوب اینجا بود

من به دنبال یک سبد نورم و به دنبال خانه ای روشن

وارد خواب تازه ای شده ام خواب من حس سبز بیداری است

گویی از گوشه ی سیاهی ها می وزد نور قدر یک روزن

میتوان برف بود با توله میتوان باد بود و یک تازی

میتوان سالهای اغما بود میتوان کرد شعله ای روشن

میشود ذره ذره خوابید و میشود رفت یک قدم تا صبح

لحظه ی اسمان بیداری است آخرین روز ابری بهمن



تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : دو شنبه 20 ارديبهشت 1395برچسب:گاهی شدی فراموشم, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |



تاريخ : شنبه 18 ارديبهشت 1395برچسب:راه را رفتند, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, پاسخی از الست, ایمان,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

از کجا آغاز میشوی؟ معنی ات اذرماه، معنی ات شهریور... سال پشت سال تابستان و پاییز را بهم رساندی تا که جریان خون لحظه ها باز هم تپش کند تکرار شود تکرار شود تکرار شود تا از گردش صفر ثانیه گرد به جای خود تا از رسیدن به نقطه ی آغاز تا از دل صفر معنا تا از دل یک هیچی تمام ورای صحنه های طبیعت اخر جاده ها منتظر بمانی...من هستم پس اغاز شده ای.  

 

گاه گاهی شدی فراموشم

تا دلت را کمی بهانه کنم

گاه گاهی مرا رها کردی

تا که پرواز سوی خانه کنم

 

گاهی ار روزهای مهتابی

که من احساس سرد تب دارم

بی صدا مثل روز رد شده ای

 ومن اما  قرین شب شده ام

 

جاده ای که دوباره رد شده ای

بوی سبزه گرفته از دم صبح

لحظه ها فرق میکند اینجا

از سر بامداد تا دم صبح

 

بوی این شال خیس و قرمز رنگ

خاطرم را به زندگی بخشید

توی اغوش لحظه هایش برد

 و گذشته دوباره میخندید

 

باور این بهار و دلتنگی

باور صبح و گرم خورشید است

هر دو با هم به زندگی دادند

خاطراتی که توی تبعید است

 

کسی از جاده ها صدایم کرد

یک نفر که صدای پاییز است

با صدای بریده ای میگفت

ادمی که تبار تبریز است:

 

خاطراتت اگر که زنجیری

و اگر دست ناخوداگاه است

دست خود را به عمق شب بسپار

 که تن صبح توی این راه است

 

خاطراتی که راه را رفتند

دیگر از زندگی نمیترسند

ادمانی که مست پاییزند

از نویسندگی نمیترسند

 

اذر سرد رنگ پر احساس

اخرش راه دستمان دادی

مهر و ابان شدیم و از ایمان 

پاسخی از الستمان دادی

 

ما سپاهی پس از الست عشق

جاده را لحظه ای ترانه شدیم

 مثل هر دختری شنل قرمز

توی جاده قرین خانه شدیم...

 

معنی این  الست لذت بخش

حس تسلیم محض در عشق است

دل سپردن به جاده ها یعنی

معنی  جاده و سفر عشق است ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, HNFDHJ HK\\\\\\\'DCAD, ادبیات انگیزشی, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 15 صفحه بعد