باز هم بخواب:
امشب ز باد حرفي نمانده ... رفت ...
آرام قرين من سوزاننده ي درد هاي لحظه ها
دوست دار جمله هاي پر توالي
در تكاپوي و فروز و گرم صحبت هاش ...
آرام لميده به انتهاي سبزرنگ پتوي خويش
آواره به نجواي ميزند صدام:
"باز هم بخواب ... باز هم بخواب..."
آشفته ز دردي نهان مي تپد كلام
تنها منم خميده پر از خواب جثه هاي رام
با ناله ي ظريفي از اين بي خوابي سپيد
بيتابم ز دردي كه تاريكي اطراف فهم نميشوم
"خواهش ميكنم باز هم بخواب
در كنار بالش سرد كام من
چونان رديف طويل خواب آلوده هاي قرن ..."
دست هايم ميكشد دوباره ميزند صدام
"باز هم بخواب...
باز هم بخواب...."
انسوي ديوار كسي خاموش ميكند چراغ
انسوي در كسي اهسته خواب را ميدمد درون....
استثمار ..
بختياري يك صداي كودك تيره
آرزوي مبهم روزانه ... پرتكرار
چهره هاي پرسوال از اين جدايي باز
زانوي غم را خميده زير مخروب گاه ظهر
رنگ آبي را تمام خواب آلوده
چون تكان آدم از تاريك ناي گور
سرد و آرام و عجيب و وحشت آور ...آه ...
ايستاده تا بميراند حيات پرتپنده چند سالش را
در مسير عقربه هاي مديد صبح تا مغرب
زمزمه اي ميكشد فرياد
با صداي كوهساران نشسته زير ماه برف
در كبود ذهن ويرانه ش ...
تا صداهاي چكش تير اهن و تخته
در نسيمي از دوان كودكي تا پاي كوه سبز
ميدمد آواز محزون فراموشي
چند سالي است ...
برتنيده پيله هاي رنگ باز خاك
خيره مبهوت است بر نبودن هاش
نيستي تا نسيان تاريخي ....
صدايي از اطراف مي ايد كه وجودم را رنج ميدهد. سكوت درخت ها حتي مسكن خواب هايم نيست. صدايي از كلمات از خرابه هاي ذهن هاي راضي شده به يك تقدير: مرگ......
بي خوابي تا چهار شب:
درد بيدار دوان امشب
در ژرفناي جثه ي سردم نميخوابد
آن صدا هاي ضخيم زهر رعب اندود
در عميق دشت ويران خيالم پرسه ميدارد
لبه ي انگشت پاهايم....
ريشه اي اميزه از رنج سكوت من
رويده بر سطح پايم پيچ در عمق خاك
برتنيده لايه هاي سنگي هستي پهناور
در نبود هيچ توجيهي بر فراز فهم ... در سوالاتم
دود تاريك مسكن
لايه هاي سرد باد امشب بيرون اين خانه
ميدمد ارام ريزش تصوير خاطر هاي بي لبخند
اين صدا ها خنده جمله آجري دندانه اي
شكل ديوار ضخيم خانه اي پر كودك و مادر ...
اندرون سايه ي مخروبه ي اين باد
چهره هايي ساده و ارام و پركينه ...
كاو غريو زنده ماندن را فغان دارند
واژه ي كوتاه سازش با عدم "راضي به يك فرجام"
در نبرد جان ندادن امده تصوير لشكر هاي خود مغضوب
در متون خشك جوهر هاي تاريخي
عاقبتشان با فتوح مردم اواره ي ديروز ...
يك فراموشي ...
يك فراموشي .....
تقديم به معلم درد ها : م.آ
مصرف گرايي از ديدگاهي ديگر در طبقات كاپيتاليستي (سرمايه داري)
نويسنده: نويد بهداروند
وجود ساختار ها در هر جامعه اي به وضوح ديده ميشود. همچنان كه در موضع بحث ما يعني بررسي جوامع سرمايه داري ساختار ها در شكل طبقات در اجتماع – در سيتم بروكراسي و به خصوص در سيستم اقتصادي نمود ميابد. تمامي ساختار هاي شكل گرفته در چنين جوامعي در يك عنصر مشتركند و آن تشكيلات عمودي مثلث گونه است. در توضيح بايد گفت كه گونه ي مسلط قدرت (تعيين كننده ديسكورس دومينانت) در راس ابتدايي قرار گرفته و اشكال خفيف تر سلطه به ترتيب با افزايش توده هاي تشكيل دهنده ي سطوح گسترده تر تا انتهاي چنين ساختاري رويه ي تسلط را با ارائه ي شيوه هاي مصرف بر ساختار زيرين ارائه ميدارند.
در لايه ي اخر اين ساختار (همچنان كه از ساختار يك مثلث نتيجه حاصل ميشود) كه داراي بيشترين كميت افراد است اخرين شكل سلطه يعني نمونه ي كامل مصرف نمود ميابد. بايد توجه نمود كه چنين ساختاري الزاما محدود به اشكال مصرف گرايي اقتصادي نبوده و به وضوح در فرهنگ – شيوه ي تفكر- كلمات پر كاربرد متاثر از ايدئولوژي مسلط نمود ميابد.
پرسشي كه از بطن چنين ديدگاهي سر برمي اورد اين است كه چگونه چنين ساختاري عوامل فرهنگي را همانند كالاهاي مورد مصرف اقتصادي به اقشار متعلق به گروه هاي زيرين ارائه و به مصرف ميرساند. در يك جامه ي سرمايه دار كه طبق رويه ي كاپيتاليستي با رقابت اعضاي سرمايه دار به حيات خود ادامه داده و بر اساس يك قانون متاثر از طبيعت رقيب هايي با سرمايه كمتر حذف و غالب به ادامه ي روند استثماري خود ادامه ميدهد. دغدغه ي اصلي يك ساختار مستحكم بر اين پايه مصرف و يافتن مكاني براي اين منظور است. بديهي است كه درگاه فرهنگي مناسب ترين گزينه براي القاي ايده ي مصرف بوده چرا كه اصول قراردادي اخلاقي و اجتماعي منتهي بر حصول گرايي كليت ساختار اغلب در زير لايه اي از مناسبات استتيك (زيبايي شناختي) مستور است اما در كليت ايدئولوژي مسلط بر يك جامعه عاملي پذيرفته شده و بر اساس موازين اخلاقي دگمي با تناوبات بسيار كم اصول فرديت فرد را به وي القا مينمايد. اين ايده ي مسلط در كدام بستر ريشه ميدواند و تقويت ميشود؟ سوال بعدي اين است كه ايده هاي نامناسب مرطود بر اساس چه موازيني رد شده و تبو شناخته ميشوند؟
كليت مسئله ي مصرف ايده اي را مناسب ميداند كه در راستاي توليد اقتصادي نظرات موافق با مصرف را تاييد و نمونه هاي مخالف يا متفاوت را در مسيري منفرد و منفعل نگاه دارد.
اسير سازه ...
من سياهم. در اين تاريكي توده اي از شخصيت ها را در خود پنهان كرده ام. جماعتي از نقش هاي منفي كه با مرگ دلخراش خود در ميان يا پايان قصه ها روحيه ي خواننده ها را التيام ميدهند.
با نام مستعار نقش بعد چهره هايي پر از چروك و زخم را از ابتداي تاريخ با خود به هر سو ميبرم. از همان آغاز زندگي راكدي را لمس ميكنم و فقط براي پررنگ شدن قهرمان ها گاهي نمود ميابم.
من تمام بدي هايم. مثل همان دزديا همدستي با شرارت براي سيلاب خشم قهرمان و كودكي گرسنه پيرمردي عاجز و چندش آور – شايد با مرگي رقت انگيز- در زير كوران نگاه هاي بي تفاوت يا كليشه ي ظلم هاي تصنعي بوجود امده ام تا صداي مهربان قهرمان را در نمايش بخشيدن جوانمردي و قيام ميان كلمات محتوم در برگه هاي كاهي وجودم پررنگ كنم.
من جثه هايي بي قواره و نقش هاي مكملم. پر گو وراج و كوتاه و اشتباه كننده. هميشه در اثر چهره ي كمرنگ خود بار ها كشته ميشوم. لحظه اي براي تنها شدن او در جنگل و يافتن ماده ي سفيد پوشش. لحظه اي براي احساس تاثر خواننده ها و فوران زور در بدن قهرمان....
و همين طور در هر لحظه در هر كتاب با شخصيت هايي كمرنگ و بي سواد جاني و بدطينت در شاخ و برگ فراموشي صفحات مخفي ميشوم تا جاي را به قهرمان بدهم.
بازيگر نقش دوم بودن تمرين من است..... هيچ چيز گواه بر بد شدن و رشد كردن من نيست. ريشه هاي شرارت من هرگز اهميتي ندارد و در هر قصه بايد انتظار خشكيدن ساقه هاي هرزي را كشيد كه ريشه هايم را به قدمت زمين پيوند ميدهند....
افرينش ...
آن چه را مي خواستم من
در فراموشي دالان غمين خانه اي خاموش
ريشه اي از افرينش بود ....
ادم مرداب و ظلمت را نبودش راه
بر فشارد دستم و مشعل فروزد تا
شعله اي از موج اقيانوس رها باشيم
در پياده راه اقدام و صداي باد
قطره اي از باد مرطوب و نوازش ها
جرعه شعري ريخت در يادم
كاو شده زنجير يك عادت
دست هايم ميكشيد و بي صدا ميرفت
بي زبان قدرت و سلطه
جزئي از كوه و لباس ابي پر اسمانم كرد ....
از عباي سخت كوهي جامه ام بخشيد
رو به بالا خيره در سيلابي سنگي و پر شيبش
لحظه اي ديگر بر اوج شه پر خاكستر گنجشك
در ميان كوچ هر سال كم و تنهاش
با صدايي گم شده در پيچ و تاب هر نفير باد....
برگ بودم من
اخر ابان اين پاييز
اخر پاييز اين امسال
لحظه ي برگشتن از اين افرين سرد
با تني زرد و شكنده
منسجم بر باد
در لباس تيره ي جاده نشستم من
باز ميگردم كنون بي شك
پرترانه از صداي افرينش هاي بي پايان
در عميق باد ...
در نفير اب....
پيكر تراش
روي سنگ خراشيده مقابلش خيره بود. با شيفتگي تمام نگاهش ميكرد. اين قالب سرسخت تراشيده شده اكنون پس از چند روز ضربه هاي سرسخت بازوهاي او در موج هاي عرق بدنش ارام خرامان و با زيبايي دردناكي شكل گرفته بود. همچنان با چهره اي نيمه كاره شايد رو به اتمام در قامتي از گردن به بالا جلويش ميخكوب شده بود. دقايق سپري ميشد و حركت قلمي فولادي بر چهره اي نازك شكل ميبخشيد. كار چهره تمام شد. لحظه اي كه شير اب را باز كرد تا جرعه اي روي چهره ي خاك گرفته بپاشد.
خيالي پايش را سست كرد. تنها صدايي در ذهنش غوطه ور بود. "تمثالي كه در وراي خاك نشسته روي چهره ي مجسمه بود." شتابزده شير رابست و به سمت كارگاه قدم برداشت. ارام انگشتش را روي كليد فشرد. و به گوشه ي اتاق نگاه كرد. مهتاب كارگا چند ثانيه اي چشمك زد و سپس ثابت لايه اي از نور را به همه به همه جا پخش كرد. مجسمه در گوشه اي استوار مانده بود.
تا دقايقي بعد چهره را با ابي سرد پاك كرد. دردي مختصر زخم هاي روحش را خراش ميداد. شيفته به مقابل خيره بود. بي توجه به دقايقي كه سپري ميشد. احساسي ديوانه وار از جمله هاي ناگفته روحش را ميفشرد. اما بي فايده بود.
احساسي عبث جمله هايي كه زيبايي اين تصوير درون او منجمد كرده بود بي اختيار و اواره به زبان اورد. مدتي با تصوير تراشيده شده شروع به صحبت كرد. كلماتي شايد غريب و غيرعادي نمفهوم ... اما اطمينان داشت كه افرينش اين كلمات درونش را متحول كرده اند.
صداي موتور هاي كارگاه خراش هاي سنگ يا ضربه هاي چكش ازارش نميداد. مصمم به جمله ها ادامه داد تا اين كه ناگهان ساكت شد. گويي همه ي فوران احساساتش فرو نشست. مجسمه هنوز به گوشه اي نامعلوم خيره بود. تنها صداي عقربه گرد روي صفحه ساعت در اتاق منعكس مي شد. احساسي منزجر كننده از اين جملات بيهوده كرد. در رويايي مخرب چكش را به دست گرفت تا مجسمه را خرد كند. اما بيش از آن افريده بود ...
با يك غريزه ي حيواني به پشت مجسمه شتافت. قلم اهني اش را روي مو هاي سنگي مجسمه گذاشت. ساعت ها درون آن را خالي كرد تا جايي كه چهره ي سنگ تراش كاملا در آن فرو ميرفت. ام هنوز درون اين حفره تاريك بود. نيم نگاهي به مجسمه كرد. هنوز بي تفاوت به نقطه اي كور خيره بود. با ضربه هاي متوالي و ارام درون چشم ها را خالي كرد. قاب ظريف را فشرد و از گردن ضخيم سنگي اش جدا كرد. نقاب خاك گرفته را روي چهره اش گذاشت. بويي از گرد و خاك در دماغش پيچيد. از حفره هاي چشم به همه جا نگاه ميكرد. ديگر خبري از ركود ثابت مقابلش نبود. زيبايي جزئي از او شده بود. سيراب نگاهي به اطراف كرد. اكنون اماده ي افرينشي ديگر بود ....
برفروزيد دوباره نور مهتابي ها .....
در بر راهرو تارك اين ساختمان هست كليدي
كه در آن اين پريان شعله ي نوراني محبوس اند
ديربازي است كه خاموش غنوده در عمق
از بامداد سيه نيمه شبان تا سحر وقتي پيش ...
صبح خيزيد و همه خواب زده خاموشيد
هاي ...امروز دوباره در تن بيداري
چشم رخوت زده ي عادت تاريكي را
ريح مرطوب سپاريد كه بيدار كند
بر فرازي بخروشيد و به دستان بلند
لحظه اي برفشريد نور مهتابي ها ....
نگاهي انتقادي بر پيروان فرماليسم
نويسنده: نويد بهداروندي
پس از شكل گيري نظريه ي انتقادي جديد ادبي ((new criticism پس از 1940 با گسترش عقايد كلينث بروك شيوه اي ابجكتيو objective از نقد ادبي جايگزين روش هاي متعدد و پراكنده در مطالعات اكادميك امريكا شد. اين ديدگاه كه توجه خود را معطوف به بررسي متني ميدارد در پاسخ به دغدغه ي تاريخي شناخت شناسانه ي تاويل متني شيوه ي محدود به بررسي درون متني را اصيل و دگر گونه هاي تاويل يا به بيان بروك تعبير ((paraphrase را غير اصيل و در صورت تمركز گمراه كننده ميدانست.
اين ديدگاه ابجكتيو سوالي را در ذهن بسياري از منتقدان به وجود اورد: مساله ي سابجكتيويته / ديدگاه نقد اجتماعي / روان شناسي و... سوالي كه در راستاي ايده هاي بروك در ذهن بوجود آمد همان مساله ي شيوه ي اصيل بود اميخته با شك مدرن در نسبيت گرايي.
ايا وجود تاويل هاي متفاوت از يك متن و اصلت بخشيدن به آن ها گمراه كننده است يا اين كه تكست فقط بيانگر نشانه هاي زباني است كه راه گشاي تفسير هاي گوناگون و اصيل است؟
سوال بعدي كه در همين زمينه مطرح شد مساله حذف مطالعات برون متني اجتماعي فردي و ... بود. مثال چالش برانگيزي كه مطرح ميشود حول محور تاريخي است. متني كه لحن طعنه اميز ironical خود را در اشاره به رويداد زماني يا ايدئولوژي مسلط زمان خود بيان ميدارد چگونه در قرون و اعصار بعدي با مطالعه ي محدود به متن ميتواند شرايط فرهنگي سياسي و حتي رواني فرد نويسنده را بيان كند؟
بعد از جنگ جهاني دوم و تسلط نسبي ايالات متحده به عنوان ابرقدرت مسلط در منطقه وديسكورس مسلط شيوه نقد اكادميك رايج كه نيو كريتيسيزم شده بود همراه ساير كالاها نه تنها به اروپا بلكه بسياري از كشورها در بيان نقد ادبي شد. اين در تقابل با پيشينيان روسي بروك همچون ميخاييل باختين است كه تا دهه هاي هشتاد در امريكا ناشناخته ماند.
اغاز حيات
نوزاد دوباره شروع به گريه كردن كرد. مثل هميشه بهانه نمي اورد. فقط فرياد ميكشيد. دهانش كاملا باز شد و لب هايش نازك در حفره اي تاريك مخفي ميشد. مادر به او خيره شد. تمام چهره اش هر لحظه كبود تر ميشد ولي باز اواره وار فرياد مي كشيد. صدايي كه چند لحظه بعد وقتي كودك را در اغوش گرفت مثل جغجه پرده گوشش را لرزاند. چهره ي كودك همچنان همچنان در سرخي متمايل به ابي اش ميلغزيد با يك صداي .....
احساس نفرت بود و هيچ شكي نداشت كه چقدر اكنون از اين موجود متحرك بيزار است. اين خيال كابوس واري بود كه لحظه اي از ذهنش گذشت. لحظاتي گذشت. بايد دوباره به او شير ميداد. شايد تا لحظه اي كه كودك به خواب فرو ميرفت.
چند جمله در ذهنش فرو ريخت. به سينه اش نگاه كرد و ان را دوباره در دهان كودك فشرد. يك ضعف چند دقيقه اي كه پاهايش را سرد كرده بود خواب را لحظه اي از بدنش گرفت. چند لحظه اي ميشد كه بي اختيار ان ها را روي هم مي كشيد. زير لب ارام زمزمه ميكرد: ششش ..ش..شششش تنفس هاي متوالي متوالي و ارام با بازدم هاي طولاني.
دستان ارام روي سينه اش افتاد و پنجه هاي جمع شده اش همانند شعار دهندگان ارام بالا رفت. خيالي خنده اور اخرين جمله را در ذهنش متراكم كرد اما بيش از ان خسته بود كه فكر كند. با زمزمه اي پاهاي تحت فشار روانش را كه خيلي سنگين شده بود در ارامش خواب فرو برد.
جمله ي تاثر اوري كه در تلويزيون – از دو سال پيش- توي ذهنش نقش بسته بود با همان تصوير ابي رنگي كه بي پروا مادران را تشويق ميكرد: مهربان ترين روحي كه افرينش را ... جمله ناتمام ماند. چشمان نيم بسته اش به سفيدي ديوار مقابل افتاد. خيالش به سمت جاده اي ديگر رفت: كلمات لقب هاي چند سال پيش تصاويري كه شايد تا چند لحظه ي ديگر ميديد او را دوباره محصور ميكرد.
تنها احساس انزجاري كه كرده بود كمي ازارش ميداد. هر چند مصمم بود دوباره انبوهي از جمله ها و تصاوير را به خيالش بياورداما كرختي دست هايش در گوشش نجوا ميكرد تا لحظه اي ديگر كودك به زمين مي افتد. با قوز خميده اي روي صندلي دست هايش را ستون كرد تا كودك را محكم تر بگيرد.
جملات مخدوش. هيچ انسجامي در كار نبود. يا تصميم و بعد ساعت ها كلنجار يك معنا... تصاويري بود كه اشفته با كلماتي طنين انداز و تكرار شونده در ذهنش متراكم ميشدند. يك نفس عميق كشيد. چشم هايش كاملا بسته شد و سرش ارام به سمت پايين افتاد.
.: Weblog Themes By Pichak :.